داستانک

ارزوی دانه 

دانه کوچک بودوکسی اورانمیدید.سالهای سال گذشته بودواوهنوزهمان دانه کوچک بود.دانه دلش میخواست به چشم بیایداما نمیدانست چگونه.گاهی سواربادمی شدوازجلوی چشمهامی گذشت.گاهی خودش راروی زمینه ی روشن برگهامی انداخت وگاهی فریادمیزدومیگفت:من هستم من اینجاهستم تماشایم کنیداماهیچ کس جزپرنده هایی که قصدخوردنش راداشتندیاحشره هایی که به چشم اذوقه زمستان به اونگاه میکردند،به اوتوجهی نمیکردند.دانه خسته بودازاین زندگی،ازاین همه گم بودن وکوچکی خسته بود.یک روز روبه خدا کردوگفت:نه این رسمش نیست.من به چشم هیچکس نمی ایم کاشکی کمی بزرگتر،فقط کمی بزرگترمرامی افریدی.خداگفت:«اما عزیزکوچکم توبزرگی،بزرگترازانچه فکرمیکنی.حیف که هیچوقت به خودت فرصت بزرگ شدن ندادی.رشدماجرایی است که توازخودت دریغ کرده ای.راستی یادت باشدتاوقتی که میخواهی به چشم بیایی،دیده نمیشوی.خودت راازچشمها پنهان کن تا دیده شوی»دانه کوچک معنی حرفهای خداراخوب نفهمید،امارفت زیرخاک وخودش راپنهان کرد.سالها بعددانه کوچک،نهالی بلندوباشکوه بودکه هیچکس نمیتوانست ندیده اش بگیرد.سپیداری که به چشم همه می امد

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد