داستانک

قصه عشق                                                                              درجزیره ای زیبا تمام حواس زندگی میکردند.شادی،غم،غرور،عشق و....روزی خبر رسید که به زودی جزیره زیر اب خواهد رفت.همه ساکنین جزیره قایقهایشان رااماده وجزیره راترک کردند.اماعشق میخواست تا اخرین لحظه بماند؛چون او عاشق جزیره بود.وقتی جزیره کاملازیراب فرومیرفت عشق از غرورکه با یک کرجی زیباراهی مکان امنی بودکمک خواست.غرورگفت:من نمیتوانم توراباخودببرم چون تمام بدنت خیس وکثیف شده وقایق زیبای مراکثیف میکنی.غم در نزدیکی عشق بود.پس عشق به اوگفت:اجازه بده با توبیایم.غم با صدای حزن الودگفت:اه...عشق من خیلی ناراحتم احتیاج دارم تنهاباشم.عشق اینبارسراغ شادی رفت واوراصدازد.امااوانقدرغرق درشادی وهیجان بودکه حتی صدای عشق راهم نشنید.اب هرلحظه بالاترمیامدوعشق دیگرناامیدشده بود،که ناگهان صدای سالخورده ای گفت:بیاعشق؛من توراخواهم برد. اوزمان بود. تنها زمان قادربه درک عظمت عشق است